نيكا عشق مانيكا عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

دخترم هستي من

سومین سالگرد اشنایی منو بابایی 22/06/2014 و بازی ایران با ارزانتین...

سلام خوشگلمممم عزيز دلم امروز سومين سالگرد اشنايي منو بابايي بود، درست ٣سال پيش همچين روزي واسه اولين بار بابايي رو ديدم و منو بابايي دلامونو به هم باختيم... امروز بابايي ميگفت ٣سال از اون روز خيلي قشنگ ميگذره و من ٣ساله تو رو دارم و خداهم بهمون يه دختر خوشگل داده... خدا جونم ممنونم كه بهزادو سر راهه من قرار دادي و من الان احساس خوشبختي كنم... بهزادم، عزيزم، عمرم، نفسم، عشقم، مهربونم بخاطر همه خوبيهات يه دنيا ممنونم ومن در كنار تو و دختر خوشگلمون احساس ارامش و خوشبختي ميكنم و احساس ميكنم خوشبخت ترين زن دنياهستم دختر نازم امروز بازي ايران با ارزانتين بود وااااااااي نميدوني چقدر خوب بازي كردن واقعا ايران گل كاشت خيلي خيليييييیییی...
1 تير 1393

اولین لاک زدن نیکا عسلی/ حمام رفتن با بابایی...

سلام عشق كوچولو  امروز  برای اولين بار واست لاك زدم واي اگه بدوني چه ذوقي كردم هر وقت پاهاي كوچولوتو ميبينم دلم ضعف ميره... امشب بابايي حمامت كرد و منم كلي عكس و فيلم گرفتم بعدشم اومدي بيرون لباساتو تنت کردم و موهاتو سشوار كشيدم و يه كوچولو با بابايي بازي كردي و بعدخوابیدی  الان هم مثل يه فرشته لالا کردی ... واي ماماني عاشق موبايلي همچين مياي طرفمون و ازمون ميگيري كه من فقط همينطوري نگات ميكنم...  از وقتي به دنيا اومدي هنوز فرصت نكرديم خونمونو عوض كنيم ديگه بابايي دنبال يه خونه بزرگتره تا عسل طلا هم يه اتاق واسه خودش داشته باشه، بابايي ميگه از اينجا كه بريم واسه نيكا يه اتاق خیلی حوشگل درست ميكنيم و كلي اسباب بازي واس...
28 خرداد 1393
3335 16 18 ادامه مطلب

انتخاب اسم نیکا

سلام خوشكل خانوم، سلام عسل خانوم، سلام نفسمممممممم چند وقتي بود ميخواستم در مورد انتخاب اسمت واست بنويسم اخه به نظر من همه دوست دارن بدونن اسمشونو كي انتخاب كرده و ... عزيزم وقتي شما رو باردار بودم نميدونم چرا فكر ميكردم پسري .بخاطر همين همش دنبال اسم پسرونه بودم، اسم پسرونه اي كه انتخاب كرده بودم و خيلي دوست داشتم ارسام بود  هم خوده اسم قشنك بود هم معنيش  به همه هم گفته بودم كه اسمش ارسامه ولي  اصلا به تلفظش تو زبان الماني دقت نكردم اخه همينطور كه ميدوني المانيا (ر) رو (ق) تلفظ ميكنن و همينطور(س) رو(ز) يعني ارسام ميشد اقزام بخاطر همين  ديگه پشيمون شدم ولي خيلي اسم ارسامو دوست داشتم ديگه يكي از دوستامون(مريم) باردار بو...
27 خرداد 1393

دوشنبه 17.6.2014

سلام نفسم اين چند وقته هيج جايي خاصي نرفتيم بيشتر خونه بوديم و هر از گاهي ميرفتيم بيرون... جديدا هر وقت ميريم بيرون و ميذارمت تو كالسكه  اولش خوبه ولي كم كم ميگي منو بغل كن به خاطر همين بيشتر سعي ميكنم با بابايي بريم بيرون و صد البته با ماشين...  عزيز دلم ٢ ماه ديكه كلاسهاي من شروع ميشه  و شما هم با من ميايي شما رو نگه ميدارن من ميرم سر كلاس يه جور مثل مهد كودك میمونه  ولي فكر كنم ٤ يا ٥ تا ني ني بيشتر نباشين ولي خوبيش اينه كه پيشمي و هر وقت بخوام ميام ببينمت و اينكه مطمئنم الماني ها خيلي خيلي بر خوردشون با بچه خوبه  حالا بريم ببينيم چه جوريه... خوب از بيدار شدن صبح ها بگم ، اكه بابايي كلاس داشته باشه و بخواد ساع...
27 خرداد 1393

جشن خیابونی (karneval der kultur)

سلام عشق کوچولو  چند روزه هوا خیلی خیلی خوب شده دیروز یه جشن خیابونی بو د و دیدیم هوا عالیه رفتیم دوسته بابایی و مامانشو ن هم باهامو امدن  خیلی خوب بود هوا خیلی گرم بود شما هم قرمز شده بودی از وقتی به دنیا اومدی با ماشین این ور و اون ور میریم ولی دیروز بدونه ماشین رفتیم با این حال دیروز رو هم رفته خیلی خوب بود . این جشنه در مورد فرهنگهای کشور های مختلف مثله نوشیدنیهاشون لباساشون آهنگاشون و یه جور دیسکو خیابونی و ... بود. اینجا بابایی رفته واسه شما خوشکل خانم اب بخره ... از گرما قرمز شدی اگه میدونستم اینقدر گرمه یه چیز دبگه تنت میکردم ... الهییییییییییییییییییییی همش لباستو گرفته بودی ... دو تا عکس ...
18 خرداد 1393

دخترم نیم ساله شد

سلام خوشگلم ٦ ماهگیت مبارک  دیروز شما ٦ ماهتون تموم شد وارده ٧ ماهگی شدین ببخشید عزیزم باید دیروز واست مینوشتم ولی اصلن  وقت نکردم ... عروسکه قشنگم ٦ ماهه که به دنیا اومدی و شدی همدمم و من با تمامه وجودم دوستت دارم ناز نازی این عکسها هم دیروز ازت گرفتم ... قربون اون چشمات بشم  الهی ذورت بگردممممممممممممممم  عزیز دلمممممممممممممم  ای جونمممممممممممممم  بخدا جونه دلی ... ...
15 خرداد 1393

اتفاقات این چند روز...

سلام دختر خوشگلممم  چند روز پیش با دوست بابایی ومامانشون که از ایران اومده بودن رفتیم خرید که هم من واسه شما لباس و یکسری چیزای دیگه بخرم وهم اینکه مامان دوست بابایی سوغاتی بگیرن... موقع رفتن خیلی خوب بود شما قشنگ تو ماشین خوابیدی ولی بعد که دوباره سوار ماشین شدیم بریم یه جایی دیگه یکدفعه اینقدر گریه کردی وااااااای اینقدر ترسیده بودم اخه خیلی عجیب بود هیچ وقت اینطوری نمیشدی دیگه مامان دوست بابایی بغلت کرد همینطوری خودتو سفت کرده بودی... گفتیم شاید گرمت شده اخه هوای اینجا اصلا معلوم نیست تا روز قبلش همه با تاب شلوارک تو خیابون بودن ولی فرداش همه با پالتو و بوت خیلی هوا سرد شده بود و همینطور بارون میومد بخاطر همین من یه کاپشن سرهمی تنت...
11 خرداد 1393