نيكا عشق مانيكا عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دخترم هستي من

نيكاي نازم

چشمانت را برای زندگی می خواهم اسمت را برای دلخوشی می خوانم دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم دستت را برای نوازش می خواهم پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم خودت را نیز برای پرستش میخواهم حالا با تمام وجودم میگویم دوستت دارم…. ...
2 شهريور 1393

افتادن از تخت / تولد بابایی

سلام دختر مثل ماهم چند روز پيش يعني دقيقا سه شنبه ٢١ مرداد ، ظهر من حالم خيلي بد بود به بابايي زنگ زدم بابايي گفت الان ميام دنبالت بريم دكتر ديگه تا قبل از اينكه بريم ناهار شما رو دادم و خيالم راحت شد ... خلاصه رفتيم دكتر و تو مطب دكتر كلي خنديدي و بازي كردي دكترم تا ديدت گفت واي چقدر بزرگ و خوشگل شده چه نازه ... يعد دكتر واسه خونه خريد كرديم و اومديم خونه و به عمو علي ( دوست بابايي) و اقا محمد زنگ زديم كه فردا شب به مناسبت تولد بابايي بيان پيشمون ، عمو علي از قبل زحمت كشيده بود و واسه بابايي يه زنجير ( گردنبد) طلا خريده بود... (راستي ماماني روز قبلش يعني دقيقا روز تولد بابايي منو شما با هم رفتيم بيرون و واسه بابايي ادكلن مورد علاقه شو...
23 مرداد 1393

20 مرداد 1393 تولد بابایی

بهزادم: روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است تولدت مبااااااااااااااااااااااااااااااارک عشقم   اینم موش کوچولوی ما تو روز تولد 26 سالگیه بابایش   ...
20 مرداد 1393

خرید کردن با نیکا عسلی

گل دخترم، دو روز پيش بعد از ظهر با زهره جون( همكلاسي بابايي ) رفتيم خريد با هم قرار گذاشتيم بريم يه فروشگاه(   prlmark   ) ساعت 2.30 ناهار شمارو دادم ( سوپ )خدا  رو شکر بدونه اذيت همشو خوردي نوش جونت اماده شدیم... بابايي تا يه مسيري بردمون تا (turmstr ) بعد من و شما سوار مترو ubahn  شديم رفتيم       walter  ساعت ٤ با خاله زهره قرار داشتيم ...  خلاصه تو مترو خيلي خوب بودي همينطور تو كالسكه بودي و اطراف رو نگاه ميكردي راستي گلم اولين يار بود كه فقط خودمون دوتا با مترو رفتيم اخه هميشه با ماشين ميريم يا از وقتی به دنیا اومدی بابایی با هامون بوده  ... جونم برات بگه اولش خوب بودي ويعد خوابت گ...
16 مرداد 1393

8 ماهگی نیکا جونمممممم

نيكا جونم ٨ ماهگيت مبارك  چقدراين ٨ ماه زود گذشت انگار همين ديروز بود كه منتظر بودم به دنيا بياي يا اینگار همين ديروز بود كه فقط شير ميخوردي و ميخوابيدی حتي نميتو نستي غلت بزني  الان ديگه بايد دنبالت بدوم چشم بهم ميزنم تو اشبز خونه  و حتي اگه در حمام باز باشه اونجایی،  وااااااي پوشك كردنت بگو، مگه ميذاري همش ميخواي از دستم فرار كني ماجرايي داريم سر پوشك عوض كردن ... گاهی وقتا دلم واسه اون موقع که نوزاد بودی تنگ میشه...  خدايا شكرت بابت وجود نيكا این عکسها دقیقا واسه 8 ماهگیته. اصلا نزاشتی یه عکس درست درمون بگیرم... صبح رفته بودیم بیرون اینجا منتظر بابایی هستیم این عکسو خیلی ذوست دارم ...
14 مرداد 1393

این چند وقت...

سلام عزيزترينم اين چند روزه كه نتونستم وبلاگتو به روز كنم همش بيرون بوديم خيلي ددري شدي.  هر روز بعد از ظهر بهونه ميگيري كه اگه بابايي خونه باشه با بابايي  ميريم بيرون و اگه نباشه خودمون دوتا كالسكه رو برميدارم دوتايي ميريم جنگل و ميگرديم . شما هم كلي ذوق ميكني و بعد ميخوابي ... تو اين چند وقت يكي دو بار ديگه استخر رفتيم كه متاسفانه  گوشيمو خونه جا گذاشته بودم نتونستم عكسي ازت بگيرم بيشتر عكساي كه داري باگوشيم گرفتم  . اخه ميدوني گوشيم هميشه  دم دستمه بايد دوربينم بزارم دم دستم تا با دوربين عكس بگيرم كه عكساي بهتري داشته باشي. الهي قربونت برم كه هر چي ميگذره شيرين تر و خواستني تر ميشي... دیروز واسه اولين ...
12 مرداد 1393

گردش / اولین استخر رفتنه نیکا جونم

سلام دختر خوشگل و مهربونم چند روز پیشا  بعد از ظهر دوباره كالسكه رو برداشتيم و دوتايي رفتيم جنگل، كنار درياچه خيلي شلوغ بود ... همينطور را رفتيمو چرخيديم كه  شما خسته شدي و خوابيدي  منم يه كناري رو يه نيمكت نشستم  و واست شير درست كردم كه تو خواب بخوري يه كوچولو خوابيدي و وقتي بيدار شدي شير خوردي  يه خورده رفتيم گشتيم  و يه جايي خوب بيدا كرديم زير انداز انداختيم نشستيم و شما  كلي ذوق كرده بودي ... موز اورده بودم كه بخوري ولي اصلا لب نزدي منم زياد سخت نگرفتم و شير خوردي ...چمن ها رو ميكندي بعد ميخواستي بخوريش كه من زود ميگرفتم... يه خوانواده ايراني اومدن پيشمون نشستن( مادر، دختر، پسرو يه خانوم ديگ...
28 تير 1393

همينجوري...

دکتر احمد حلّت باتفکر بخوانید......................................... تا حالا عادت داشتید اشیاء بی مصرف رو انبار کنید و فکر کنید یه روزی - کی میدونه چه وقت – شاید به دردتون بخوره؟ تا حالا شده که پول هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟ تا حالا شده که لباسهاتون ، کفشهاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو که حتی یکبار هم از اونا استفاده نکردین، انبار کنید؟ درون خودت چی؟ تا حالا شده که خاطره ی سرزنش ها، خشم ها، ترس ها و چیزای دیگه رو به خاطر بسپاری؟ دیگه نکن! تو داری بر خلاف مسیر کامیابی خودت حرکت می کنی! باید جا باز کنی ... ، یه فضای خالی، تا اجازه بده چیزای تازه به...
27 تير 1393

زن ( خانووووووووم)

👩👩👩👩👩👩👩 (سه چيز يك زن را مانند ملكه مى سازد): ١-وقتي كه پول در دستهاش باشه ٢-وقتي كه لباس سفيد عروسي ميپوشه براي دوماد ٣-وقتي كه اولين بچش به دنيا مياد و براي اولين بار مادر ميشه. (سه چيز-زن را به گريه مياندازد): ١-حرفي كه جريحه دارش كند ٢-از دست دادن كسي كه دوستش داره ٣-مرور كردن خاطره هايي كه خوشحال كننده بوده براش و حالا از دستش داده (سه چيز-كه زن به آن احتياج دارد): ١-آغوشي كه از قلب و با محبت  باشه ٢-حرفي زيبا كه انگيزه هاش را بالا ببره ٣-وقتي داشته باشه براي استراحت و تجديد قوا (سه چيز -زن را ميكشد): ١-زني بر او ارجحيت داشته باشد ٢-داغون شدن آيند ه اش ٣-رفتن پدر و مادر و پسرش (سه چيز كه زن به آن افتخار م...
27 تير 1393