نيكا عشق مانيكا عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

دخترم هستي من

دوشنبه 17.6.2014

سلام نفسم اين چند وقته هيج جايي خاصي نرفتيم بيشتر خونه بوديم و هر از گاهي ميرفتيم بيرون... جديدا هر وقت ميريم بيرون و ميذارمت تو كالسكه  اولش خوبه ولي كم كم ميگي منو بغل كن به خاطر همين بيشتر سعي ميكنم با بابايي بريم بيرون و صد البته با ماشين...  عزيز دلم ٢ ماه ديكه كلاسهاي من شروع ميشه  و شما هم با من ميايي شما رو نگه ميدارن من ميرم سر كلاس يه جور مثل مهد كودك میمونه  ولي فكر كنم ٤ يا ٥ تا ني ني بيشتر نباشين ولي خوبيش اينه كه پيشمي و هر وقت بخوام ميام ببينمت و اينكه مطمئنم الماني ها خيلي خيلي بر خوردشون با بچه خوبه  حالا بريم ببينيم چه جوريه... خوب از بيدار شدن صبح ها بگم ، اكه بابايي كلاس داشته باشه و بخواد ساع...
27 خرداد 1393

جشن خیابونی (karneval der kultur)

سلام عشق کوچولو  چند روزه هوا خیلی خیلی خوب شده دیروز یه جشن خیابونی بو د و دیدیم هوا عالیه رفتیم دوسته بابایی و مامانشو ن هم باهامو امدن  خیلی خوب بود هوا خیلی گرم بود شما هم قرمز شده بودی از وقتی به دنیا اومدی با ماشین این ور و اون ور میریم ولی دیروز بدونه ماشین رفتیم با این حال دیروز رو هم رفته خیلی خوب بود . این جشنه در مورد فرهنگهای کشور های مختلف مثله نوشیدنیهاشون لباساشون آهنگاشون و یه جور دیسکو خیابونی و ... بود. اینجا بابایی رفته واسه شما خوشکل خانم اب بخره ... از گرما قرمز شدی اگه میدونستم اینقدر گرمه یه چیز دبگه تنت میکردم ... الهییییییییییییییییییییی همش لباستو گرفته بودی ... دو تا عکس ...
18 خرداد 1393

دخترم نیم ساله شد

سلام خوشگلم ٦ ماهگیت مبارک  دیروز شما ٦ ماهتون تموم شد وارده ٧ ماهگی شدین ببخشید عزیزم باید دیروز واست مینوشتم ولی اصلن  وقت نکردم ... عروسکه قشنگم ٦ ماهه که به دنیا اومدی و شدی همدمم و من با تمامه وجودم دوستت دارم ناز نازی این عکسها هم دیروز ازت گرفتم ... قربون اون چشمات بشم  الهی ذورت بگردممممممممممممممم  عزیز دلمممممممممممممم  ای جونمممممممممممممم  بخدا جونه دلی ... ...
15 خرداد 1393

اتفاقات این چند روز...

سلام دختر خوشگلممم  چند روز پیش با دوست بابایی ومامانشون که از ایران اومده بودن رفتیم خرید که هم من واسه شما لباس و یکسری چیزای دیگه بخرم وهم اینکه مامان دوست بابایی سوغاتی بگیرن... موقع رفتن خیلی خوب بود شما قشنگ تو ماشین خوابیدی ولی بعد که دوباره سوار ماشین شدیم بریم یه جایی دیگه یکدفعه اینقدر گریه کردی وااااااای اینقدر ترسیده بودم اخه خیلی عجیب بود هیچ وقت اینطوری نمیشدی دیگه مامان دوست بابایی بغلت کرد همینطوری خودتو سفت کرده بودی... گفتیم شاید گرمت شده اخه هوای اینجا اصلا معلوم نیست تا روز قبلش همه با تاب شلوارک تو خیابون بودن ولی فرداش همه با پالتو و بوت خیلی هوا سرد شده بود و همینطور بارون میومد بخاطر همین من یه کاپشن سرهمی تنت...
11 خرداد 1393

پارک جنگلی

سلام گل دخترم  دیروز عصر با بابایی رفتیم جنگل دیدیم هوا خوبه گفتیم بریم یه قدمی بزنیم شما هم یه هوای بخوری گذاشتیمت تو کالسکه و رفتیم مامانی این جنگل درست کنار خونمونه شاید حدودا 40 یا 50 قدم فاصله داره اینقدر خوشگله ... وقتی شما عسل طلا تو دلم بودی واسه خودم میرفتم قدم میزدم یه بارم یه سگ افتاد دنبالم بعد صاحبش اومد جلوشو گرفت در خونمون پره خرگوشه اینقدر خوشگلن دیگه دیروز دیدیم هوا خوبه بدو رفتیم اینجا اصلا هواش معلوم نیست میبینی افتاب افتاب بعد یه هو بارون میاد ولی من هوای اینجا رو دوست دارم اخه من سرمارو به گرما ترجیح میدم. اولش که رفتیم هوا خیلی خوب بود بعد یه هویی هوا خیلی سرد شد ما هم زود اومدیم خونه ... قربون ج...
5 خرداد 1393

این روزها...

سلام عشق کوچولوووووووووووووو  خوشگلم هر چی میگذره علاقه ام نسبت بهت بیشتر میشه و هر روز خدارو شاکرم که همچین فرشته ای بهم داده خدایا شکرت خدا جونم ممنونم... وقتی به دنیا اومدی من یه کوچولو افسردگی زایمان گرفتم ولی خدارو شکر الان خیلی خوبم و در کنار تو و بابایی احساس ارامش و خوشبختی میکنم.  این روزا بیشتر خونه بودیم وجایی خاصی نرفتیم ولی هوا خیلی خوب شده و ازاین به بعد میخوام هرروز  ببرمت بیرون  جتی شده روزی 1 ساعت. وااااااااای مامانی عاشق شعر یه روز یه اقا خرگوشه ... و یه دونه اهنگ لالایی هست که خیلی دوست داری و تا اونو نگذارم نمیخوابی ... چند روز پیش اومدم لواشک بخورم دیدم همینطور نگام میکنی گفتم حتما از پلاس...
5 خرداد 1393
1055 13 24 ادامه مطلب

ما اومدیم...

سلام خوشگلم سلام نفسم  سلام نازنازی که اینقدر بلا شدی  سلام دوستای مهربونم از همتون ممنونم واقعا خیلی با محبت هستین الان کلی نوشتم با هزار زحمت بعد نمیدونم دستم به چی خورد پاک شد ولی اشکال نداره دوباره مینویسم ... دختر نازم این روزا حسابی شیرین شدی شیرین که چه عرض کنم داری نوچ میشی  مدام در حال ذوق کردنی یا داری میخندی هزار ماشاا...  دیگه کم کم داری فوضول میشی به همه چی دست میزنی چند روز پیشا صبح از خواب بیدار شدی پوشکتو عوض کردم گذاشتمت تو هال بعد رفتم واست سرلاک درست کنم یه دقیقه بعد اومدم دیدم خودتو رسوندی به tv داری سیمشو میکشی وای از دست تو عسل طلااااااااااا تا میذاریمت رو زمین تو چشم برهم زدن غلت میزن...
30 ارديبهشت 1393

روز پدر

سلام خوشگلم  پارسال روز پدر من شمارو باردار بودم سه ماهم بود واسه بابایی از طرف شما یه نامه نوشتم انداختم صندق پستمون بابایی وقتی نامه رو دیده بود کلی خوشحال شده بود ...  امسال واسه بابایی کیک درست کردم. نتونستم برم بیرون واسش چیزی بخرم خیلی برنامه ها داشتم ولی نشد...  چند وقت پیشا کالسکه تو پایین گذاشته بودم دزدیدنش ... خلاصه یه کالسکه دیگه خریدیم  واسه روز مرد میخواستم برم خرید کنم که دیدم یکی از چرخهاش پنچره  واسه همین دیگه بیخیال شدم ... یه روز قبل از روز مرد با هم رفتیم تو اشپزخونه تا واسه بابایی کیک درست کنیم شما رو گذاشتم تو کالسکه ... اولش یه کوچولو خراب کاری کردم اخه یه دستور کیک جدید ...
26 ارديبهشت 1393