افتادن از تخت / تولد بابایی
سلام دختر مثل ماهم
چند روز پيش يعني دقيقا سه شنبه ٢١ مرداد ، ظهر من حالم خيلي بد بود به بابايي زنگ زدم بابايي گفت الان ميام دنبالت بريم دكتر ديگه تا قبل از اينكه بريم ناهار شما رو دادم و خيالم راحت شد ... خلاصه رفتيم دكتر و تو مطب دكتر كلي خنديدي و بازي كردي دكترم تا ديدت گفت واي چقدر بزرگ و خوشگل شده چه نازه ... يعد دكتر واسه خونه خريد كرديم و اومديم خونه و به عمو علي ( دوست بابايي) و اقا محمد زنگ زديم كه فردا شب به مناسبت تولد بابايي بيان پيشمون ، عمو علي از قبل زحمت كشيده بود و واسه بابايي يه زنجير ( گردنبد) طلا خريده بود...
(راستي ماماني روز قبلش يعني دقيقا روز تولد بابايي منو شما با هم رفتيم بيرون و واسه بابايي ادكلن مورد علاقه شو خريديم و همونجا واسمون كادو گرفتن و بعد رفتيم واسه شما قند عسل شير خشك و ميوه و... خريدم و پوشكتو عوض كردم رفتيم يه كوچولو خريد كرديم و بعد اومديم خونه...)
و بعد از اينكه دعوتشون كرديم اومديم خونه و من مشغول كارام شدم و شما هم همينجور بازي ميكردي وشيطوني با بابايي كيك درست كرديم و و قتي داشتم مرغ تو مواد ميزاشتم بابايي اومد پيشم و شما هم تو تخت خودت بودي يه هو يه صداي و حشتناكي (بوم) اومد منو بابايي بدو اومديم سمت اتاق و ديديم شما از تخت افتادي واااااااااي اگه بدوني پي كشيديم بابايي زود بقلت كرد همينطور گريه ميكردي الهي من واست بميرم منو ميگي داشتم ميمردم همينطور گريه ميكردم يعني داشتم سكته ميكردم. حال بابايي هم بهتر از من نبود ولي اون رو خودش نمیذاشت بابايي از عصبانيت تختو ميخواست بشكونه همينطور بابايي راه ميبردت و يه ثانيه ميزاشتيمت رو زمين گريه ميكردي يه ربع گريه كردي بعد اروم شدي ديگه بابايي رفت تخت تو اورد بايين ترين حد ممكن ، شما هم يه كوچولو بازي كردي و من ١ ساعت بعد بهت غذا دادم خوردي و خوابيدي وقتي خوابيدي يكي دو بار بيدار شدي گريه كردي من و بابايي داشتيم ديوانه ميشديم بابايي زنگ زد از دكتر و ماما پرسيد گفتن اگه بالا نياره و گيج نباشه موردي نداره و حتي خاله مهتاب هم زنگ زده بود بيمارستان سوال كرده بود اونا هم گفته بودن ترسيده موردي نداره و لي حالا مگه منو بابايي اروم ميشديم من كه اينقدر گريه كردم چشمام كلي باد كرده بود. يعني واقعا بدترين شب زندگيمون بود هزار تا فكراي ناجور تو ذهنم ميومد ...
مامان جون و بابا جون اینا هم كلي ناراحت شدن با مامان جون كه صحبت كردم يكم حالم بهتر شد منو بابا تا كلي وفت بالا سرت نشسته بوديم و اون موقع بود كه فهميديم خيلي خيلي دوستت داريم و دنياموني و اگه خداي نكرده كوچكترين اتفاقي واست بيوفته ما ميميريم مامان جون به من ميگفت بسكه گريه كردي صدات گرفته هيچي نيست نگران نباش بهزادم وقتي كوچيك بوده از تخت افتاده...
همينطور كه داشتيم با مامان جون اينا صحبت ميكرديم رفتيم كيك تولد بابايي تزعين كرديم ولي خدايش با اين حال و روزي كه داشتم بهتر از اين نميتونستم ولي مزه اش عالی شده بود...
فردا صبح هم از خواب بيدار شدي يه كوچولو سرلاك خوردي با بابايي بازي كردي و منم به كارام ميرسيدم وقتي كارام تموم شد بردمت رو تخت بخوابي و سرمو تكون دادم گفتم سر سري و شما هم سرتو تكون دادي نشوندمت رو بروم و سر سري ميكردم و شما هم تكرار ميكردي يعني دوست داشتم درسته بخورمت.بابايي رو صدا كردم اونم ديد كلي ذوقت كرديم و شما خوابيدي
با بابايي تصميم گرفتيم ببريمت پيش دكترت كه معاينت كنه كه فهميديم ٤ شنبه ها دكترت نيست و بخاطر همين بيمارستان برديمت معاينت كردن و گفتن هيچي نيست نگران نباشين همه چي عاليه ... و از اونجا رفتيم دنبال اقا محمد و يه دوري زديم و يعد اومديم خونه و وقتي من تو اشيزخونه بودم بابايي رو صندلي نشسته بوده و شما ميري پيشش و ٣ بار پشت سر هم ميگي بابا بابا بابا اولش باور نكردم ولي اقا محمد گفت اره منم شنيدم و بعد از اون مدام ميگي بابا ، الهي قربون اون بابا گفتنت عسلم
خلاصه اون شب گذشت ...
فرداش بابايي زنگ زد به دكتر خودت و واسه ساعت ٤ ترمين گرفت ، وبابايي اومد دنبالمون رفتيم وقتي خانوم دكتر ديدت گفت هيچي نشده . همه چی نرمال نرماله كلي معاينت كرد و... و بابايي گفت نميخواد عكس و اين چيزا بگيريم دكتر گفت اصلا وقتي هيچ مشكلي نيست چرا اين كارو كنيم اصلا نگران نباشيد وقتي داشته ميوفتاده فرشته ها كمكش كردن (مثل خودمون ميگيم خدا بهش رحم كرده، اينا اينطوري ميگن) و ميگفت مشالله همه چيزش عاليه وزنتم كرد گفت خيلي خوبه و... خلاصه ما خوشحال و شاد از مطب اومديم بيرون
اين روزا خيلي شيطون شدي واقعا به هيچ كاريم نميرسم اجازه هيچ كاري رو بهم نميدي
روزی که من حالم بد بود رفتیم دکتر/ تو مطب دکتر
عینکمو بهت دادم تا اروم بمونی
الهی من قربونت بشم. فدای خنده هات
چجوری تو بغل باباش لم داده/ دورت بگزدم شیرینم
بعد رفتیم خرید کردیم / یه دونه از این شکرای کوچولو بهت دادم تا اروم بمونی بتونیم خرید کنیم
شب اون روزی که از تخت افتادی/ تختو پایین ترین حدش اوردیم
شب تولد بابایی/ قربون جفتتون بشم
الهی دورت بگردم موش موشی
جونه دلم عسلمممممممم
اینم کیکی که با بابایی درست کردیم / عکسشو واسه خاله مزده فرستادم میگه این قلمبه ها چیه روش
هدیه ای که واسه بابایی خریدیم
روزی که رفتیم بیمارستان
روزی که رفتیم دکتر خودت / منتظریم تا نوبتمون شه
جونمممممممممممممممم عسلممممممممم
اینجا منتظر بابایی هستیم تا بریم دکتر/ موهاتو پشیمون شدم باز کردم
قربونت بشم من زندگی
چهار شنبه 22 مرداد 1393 یعنی 13/08/2014 واسه اولین بار گفتی بابا