نيكا عشق مانيكا عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دخترم هستي من

سفر به ايران و مريضي نيكااااا

1394/11/7 21:05
نویسنده : مامانيه نيكا
752 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان 

خيلي وقته اينجا ننوشتم...

خيلي اتفاقا افتاد هم خوب هم خيلي بد

ما دو ماه پيش رفتيم ايران ( منو نيكا) اوايل خيلي خوش گذشت يك هفته تهران مونديم پيش خانواده پدري نيكا و سه هفته و چند روز شيراز مونديم بليطمون واسه يك ماه و يك هفته بود ، اومديم تهران كه ي دوسه روزي هم پيش خانواده پدري نيكا بمونيم و برگرديم المان كه نيكا مريض شد... البته از وقتي پامو گذاشتم ايران نيكا مدام مريض بود فوق العاده بد غذا و تب ميكرد و...

چند بار دكتر بردمش خلاصه موقع اومدن به المان متوجه شدم ناف نيكا ورم كرده و هر روز ورمش بيشتر ميشه و قرمز 

با مامان جون و باباجون مرتب دكتر بوديم از اين دكتر به اون دكتر از اين متخصص به اون متخصص 

تا اينكه قرار بر اين شد سونوگرافي شه كه من فوق العاده ناراحت تازه خبر نداشتم اول راهم ، تو سونوگرافي معلوم شد ي چيزي تو شكم نيكاست قرار شد واسه اطمينان سيتي اسكن شه 

نيكا رو بيهوش كردن و سيتي اسكن كردن و معلوم شد بلههه اون روزها حال من اصلا تعريفي نيست خيلي خيلي نگران ناراحت نه من بلكه همه فاميل مخصوصا مامان جون و بابا جون و خاله ها ... مدام فكر ميكردم خواب ميبينم بعد از 5 شال رفتم ايران خانوادم ببينم و به نيكا خوش بگذره كه چه خوشي گذشت. با كلي فكر كردن و دوباره دكتر رفتن و مشورت با دكتر قرار شد بيام المان نيكا عمل شه ، نيكا بايد عمل ميشد واون عفونت از شكمش بيرون ميومد ... ي شب بعد از اومدن از مهماني اونم به اصرار رفتن و گاتن زشته و ... پوشك نيكا رو باز كردم متوجه شدم ناف نيكا وحشتناك قرمز و بزرگتر شده ساعت ١ شب با مامان جون و بابا جون و عمه و عمو راهي بيمارستان شديم و دكتر تا ديد بستري كرد و گفت فردا بايد ارژانسي عمل شه... موقع زدن سرم و خون گرفتن شد كه وحشتناك ترين خاطره عمرم شد دنيا جلوي صورت نابود ميشد فقط اشك ميريختم ... ي تخت بهم دادن و گفتن تا فردا صبح هيچي نبايد بخوره ، نيكا هم كه عادت داره موقع خواب حتما شير بخوره و گريههههههه منو مامان جون تمام سعيمون كرديم ارومت كنيم ولي نميشد ... بالاخره ساعت ٦ صبح خوابيدي و فردا ساعت ١١ رفتي اتاق عمل و ساعت ١اومدي بيرون از ١١تا ١من مردم و زنده شدم حال مامان جون و بابا جونتم بهتر از من نبود ، خدا نصيب هيچ مادري نكنه ...در اتاق عمل باز شد ديدم توي تخت كوچيك ي دختر موي مشكييي خوابيده زود دويدم سمتت از رو موهات شناختمت ، تو پات سرم زده بودن اون پات زخمي و كبود بود و دستات معلوم بود رگت رو پيدا نكرده بودن ... همينطور خوابيدي تا ساعت ٧ شب و يكم بيدار ميشدي دوباره ميخوابيدي ، ساعت ٨ رفتم با دكترت صحبت كردم وااالي دنيا رو سرم خراب شد من بودم كه تو راهروهاي بيمارستان زار ميزدم و دستم كوتاه بود اخه دكتر بهم گفت ما هرچي تو شكمش بوده دراورديم و ممكنه مادر زادي بوده و تموم ميشه ميره و اصلا مشكلي نيست ي نوع عفونت بوده كه به مرور زمان بزرگ شده ... و ي احتمال ديگه كه ميدم اينه كه شايد تومور بوده و بايد بعد شيمي درماني كنه البته ما فرستاديم ازمايشگاه تا سه هفته ديگه جوابش مياد ، من تا سه هفته چيكار بايد ميكردم؟ 

همون شب خاله مژده از شيراز اومد پيشمون و بودنش واسه من بهترين بود اون شب خاله مژده و من پيشت بوديم و با اصرار زياد مامان جون رو فرستاديم خونه بنده خدا انقدر حال و روزش بد بود مدام گريهههه ، فقط پيش من ميموندي بخاطر همين مدام پيشت بودم ...سه شب بيمارستان بودي و بعد رفتيم خونه و حالت خيلي بهتر بود خاله مژده يك هفته پيشمون بود و بعد رفت 

بعد از عمل حالت خيلي خوب شده بود و همينطور اشتهات و همه چي خوب بود تا دوباره بعد از اومدن از مهماني تب كردي و مدام استفراغ و دوباره راهي دكتر شديم و رفتيم پيش دكتر جراح خودت بعد از ديدت گفت ما خيلي خوشحال شديم واستون ( اخه ي روز صبح بابا جون و عمه زهرا وقتي ما خواب بوديم ميرن بيمارستان كه ببينن جواب ازمايش چي شده كه دكتر بعد از ديدن جواب ازمايش ميگه كه بهتون تبريك ميگم و هيچي نيست و نيكاي شما سالمه سالمه و اون ي كيست بوده كه با عمل رفع شده و مشكلي نيست ، بعد از شنيدن اين خبر خونه ما غوغا بود همه خوشحال و مامان جون در حال اداي همه ي نذرهاش...) خلاصه دكتر گفت ي سونو شه ببينيم چيزي نمونده اخه شايد يكم مونده باشه عفونت، با سرنگ بكشيم بيرون واي دوباره ناراحتي و مصيبت، تو سونوگرافي هيچي مشخص نشد و دكتر جراح و همينطور سونو گرافه كاملا مطمئنمون كرده مشكلي نيشت و همه چي عاليههه...

بعد از بيمارستان رفتيم دكتر عمومي براي بالا اوردنت كه دارو داد و بهتر شدي ولي از فرداش تبديل به بيرون روي شد به قول مامان جون بالا خوب شد پايين شروع شد خخخو خلاصه كه موب شدي و يك هفته هم بيشتر مونديم تهران كه حسابي مامان جون اينا بهت برسن و سالم و شاداب بريم پيش بابا بهزاد...

و خداررشكر بعد از اون همه ناراحتي و ... چند روز اخر خيلي خوش گذشت ...

دو روز ميشه كه اومديم خونه( المان) و من در حال خونه تميز كردن بابا بهزاد به بخترين شكل خونه رو كثيف كرده خخخخ 

بعد دوباره ميام از خوبي هاي سفر مينويسم و جزئيات البته بدون دكتر و مريضي و ... دوست ندارم ديگه يادم بياد

پسندها (10)

نظرات (11)

آیداکوچولو
7 بهمن 94 22:54
خدا روشکر که خوبی نیکا جون
مامان طاها
19 بهمن 94 13:16
واااااای عزیز دلم .چقدر سخت بوده واست.خیلی ناراحت شدم.ایشالله واسه تون دیگه از این اتفاقهای بد پیش نیاد و نیکا جون سالم و سلامت باشه همیشه زیر سایه پدر و مادرش.
مامانى عسل
28 بهمن 94 9:27
سفرا بی خطر گلم.الهی بمیرم انشالله هیچ وقت مریض نباشی عزیزم.خداروشکر که گل دختری الان حالش خوبه خوبه
عمه فروغ
1 اسفند 94 17:32
سلام عزیزم.بلا به دور باشه از نیکای گلم خدا رو شکر که مشکل رفع شد و چیز بدتری نبود الهی که همیشه سالم باشه و تنش به دور از هر بیماری
مامان آروشا
11 اسفند 94 9:18
سلام عزیزدلم. الهی بمیرم براتون. چی کشیدی. نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم. چه حال بدی اصلاً تصورش هم برام غیر ممکنه. خدا برای کسی نخواد. خدا رو شکر که بعد از اون همه اذیت و ناراحتی چیزی نبوده و نیکای گلم سالمه. عزیزم چقدر نیکا اذیت شده. امیدوارم دیگه ازین اتفاقات براتون نیوفته. واقعاً متاسف شدم. خیلی مواظب خودتون باشین. روی ماهتون رو میبوسم و به خدا میسپارمتون.
مامان بهی
23 اردیبهشت 95 7:13
وای عزیزم خدا نکنه نیکا خانم طوریش باشه خیلی ناراحت شدم وقتی خوندم خداراشکر که چیز خاصی نبوده ان شاله دیگه هیچ وقت نیکا خانم مریض نشه
مامان صفورا
26 اردیبهشت 95 2:56
سلام عزیزم خداروشکر که بخیر گذشته نیکا جونم الن حالش بهتره عزیزدلم چقد درد کشیده خدا نصیب هیچ مادری نکنه که درد بچشو ببینه مهشید جون منتظرم بدونم حال نیکارو نگرانش شدم
مامانی اریان
21 مرداد 95 18:40
سلام مهشید جون خواااهشا هر وقت این نظرو خوندی حداقل یه عکس از نیکاجون بزار بخدا دلم پر میکشه براشون دیدنش چرا دیگه نمیای؟؟؟
مامانی
6 شهریور 95 22:55
سلام گلم از مریضی نیکا جون خیلی ناراحت شدم ولی خوشحالم زود خوب شد امیدوارم همیشه سالم و شاد باشه
مامان طیبه
4 اسفند 95 0:29
سلام مامان گل واقعا سخته که بچه ها مریض بشن خوشحالم که نیکا جون الان حالش خوبه خیلی مواظبش باش
مامانی اریانمامانی اریان
25 آذر 97 9:04
سلام عزیزم  خیلی وقته خبری ازتون نداریم  من همچنان وبلاگ نویسی میکنم اگه اومدی سر به وبلاءت بزنی حتما بیا پیشم یه عکسی پستی چیزی از نیکا جون بزار خیلی خیلی خیلی دلمون تنگ شده براشغمگین